دانلود آهنگ

ساخت وبلاگ

امکانات وب

رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یالا ... از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . تا رفتن تو چفت درو زدم . خیالم راحت شد . صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا _کی اونجاست ؟ هاکان با لبخندی گوشه لب در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود نمایان شد هاکان _منم مافوقت ... نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . _شمایین. هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو نگاهی بهش انداختم تازه متوجه دختر تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ... چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش میکردم که باز صدای جیغ دخترا بلند شد سریع با هاکان به سمتشون دوییدیم . صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید _ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ... _من اینجام نیوشا... با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراش بودند که داشتند دخترا رو میبردند بیرون . _ماموریت تموم شد؟ نیوشا_ اره ، سالمی ؟ _اره تو چی؟ نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند باخنده گفتم منم .. _ سرهنگ کجاست؟ نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده . _ خدارو شکر باورم نمیشه به این سرعت دخلشونو اوردیم... نیوشا_ منم اما گویا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ... صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد . هاکان بود _اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم... نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب هستن؟ _نیوشا هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور دختر حلقه کرد به همراه اون از در خارج شد . از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار معشوقشه ، عوضی... نیوشا_ های باز کجایی بیا بریم الانست که ولمون کنن برن ... اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمین اومدم بیرون . از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین تلنبار شده بود میزا واژگون خلاصه همه چیز داغون شده بود . داشتیم از کنار استخر رد میشدیمکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردارو سوار لیموزین میکرد . یهو درد بدی کف پام پیچید .
دانلود آهنگ...
ما را در سایت دانلود آهنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saman weblogsite15970 بازدید : 302 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 15:00